تماشای جهان از پشت فنس کمپ
- سخنرانی در آیین تقدیر از فعالان حوزه کتاب کودکان پناهنده
- در سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران
- بهبهانه و مناسبت روز جهانی پناهنده
- با حضور استفانی رینویل، حضور معاون دفتر کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان.
- تیر ۱۳۹۷
بیست سال پیش کلاس سوم دبستان بودم که بعد از یکی – دو ماه که از شروع مدرسه گذشته بود، یک دانشآموز افغانستانی به کلاس ما آمد. بچههای کلاس دوست نداشتند با او بازی کنند و او تنها بود. من هم شخصیت درونگرایی داشتم و دوست نداشتم با بچههای کلاس بازی کنم و تنها بودم. پس با هم دوست شدیم. دوستهای خیلی صمیمی. دوستی ما اما چند ماه بیشتر دوام نیاورد. او همانطور که یکدفعه آمده بود، بیخبر هم رفت. وقتی به محلهی زاغهنشینشان رفتم دیگه نه اثری از خودشان است، نه اثری از همان زاغه و آلونک آجری بی در و پنجره که یک پارچه قبلا نقش در را بازی میکرد. خانهشان هم خراب شده بود. انگار اصلا نبودند.
بعدها داستانی نوشتم به اسم «صابر باشم یا هر اسم دیگری، تو که یادت نیست» که دربارهی دوستیام با دوست افغانستانیام، صابر، بود. کودکانه آرزو میکردم کاش صابر داستان من را بخواند و پیدایم کند. اما خیال میکنم صابر و خانوادهاش همانموقع به افغانستان برگشته بودند و شاید سالها پیش از روی زمین رفته باشد.
مهاجرت یعنی فقدان. فقدان آدمها. فقدان چیزها. و پر کردن این جای خالی با هیچ بخشنامهای و صرف هیچ بودجهای شدنی است.
از طرفی ایران در طول تاریخش یا مهاجرپذیر بوده یا انسانهای بسیاری ازش مهاجرت کردهاند به سراسر دنیا. پس موضوع مهاجرت برای ما موضوعی جدید نیست. موضوعی است که در بطن تاریخ ما عجین شده است.
من دربارهی مهاجرت و وضعیت پناهندگان دنیا خیلی میاندیشم. مثلا فکر میکنم
آیا جایی در مسیر تکاملی داروین اشتباهی صورت گرفته؟ آیا قرار بود کسی در مسیر تکامل انسان، مین ضدنفر کار بگذارد یا با تانک به جان بشریت بیفتد؟
گوش کنید… این صدای جنگ که سراسر تاریخ را گرفته، اجازه نمیدهد ما صدای هم را بشنویم.
وقتی صدا و کلمه، نهایت هنر ما برای تعامل با هم است، در این هیاهوی بلند شعارهای سیاسی و زورآزماییهای قدرتها، چطور صدای ما به گوش هم برسد؟ چطور صدای ما گم نشود؟ صدای ما که فاقد وجاهت قانونی و گذرنامه و شناسنامه است…
کجا قرار شد دور زمینها خط کشیده شود و این خط های سفید، مرزها، خط قرمز راه رفتن آدمها باشد؟ کجا این خط و نشانها کشیده شد؟
کجا فنسها، راه خیال را بر ما بست؟ همچون شیرهای غرنده که پشت فنسهای باغ وحش به سرنوشت عجیب خود میاندیشند، ما آدمها، از پشت فنس مرزها و کمپها، به دست دیگران چشم دوختهایم…
همچون شیر آزاده و غرندهی جنگل، پشت فنس در باغ وحش، که به دست مردم تماشاچی چشم دوخته است تا به او پفک بدهند
ما از پشت فنسها چشم به دست چه کسی دوختهایم که پای سند زندگی ما را مهر تایید بزند؟ پای سند زنده بودن ما را؟
آیا مهاجرت مسالهی مردم کشورهای جهان سوم است؟ آیا تاریخ را فراموش کردهایم که مردم اروپا درست همان لحظه که بر سر دروازههای تمدن نوین جهان ایستاده بودند، آوارهی جهان شدند؟ کجا خیال میکردند از خانوادههای خود، خانههای خود، از شهرهای خود، از کشورهای خود، از تختهای خود، از لباسهای خود، از نامهای خود در شناسنامههایشان… روزی فرار کنند و پناه بگیرند هر کجا که شد…
ما، انسانها، تنها گونههای روی زمین نیستیم. اما تنها گونهای هستیم که میخواهیم همه گونههای زمین و همه گونههای انسان از ما فرمان ببرند.
ما تنها گونهای نیستیم که خانه میسازیم اما تنها گونهای هستیم که زندان را اختراع کردهایم.
ما تنها گونهای نیستیم که برای بقا از جان خود دفاع میکنیم اما تنها گونهای هستیم که برای صدور دموکراسی و به اسم آزادی، بمب بر سر مردم میریزیم.
ما تنها گونهای نیستیم که میتوانیم با هم حرف بزنیم، اما تنها گونهای هستیم که جلوی حرف زدن دیگران را میگیریم.
ما تنها گونهای نیستیم که حدود طبیعی، زیستگاه ما را مشخص میکند، اما تنها گونهای هستیم که با کشیدن مرزها و دست بردن در طبیعت، زیست طبیعی انسانها و حیوانها را مختل میکنیم.
ما تنها گونهای نیستیم که میتوانیم سفر کنیم. که میتوانیم پرواز کنیم.
اما تنها گونهای هستیم که پاسپورت داریم و پشت خطی فرضی به نام مرز میمانیم… و یک دستور از بالا میتواند ما را آواره کند…
و انتظار یک دستور دیگراز بالا که آیا ما را پناه خواهند داد؟ میتواند پیرمان کند.
ما تنها گونهای نیستیم که به هم کمک میکنیم. اما تنها گونهای هستیم که کمک به همنوعانمان، امنیت، اقتصاد و فرهنگ خودمان را به خطر میاندازد.
همه ما به زمین پناهنده شدهایم… همه ما پناهندهایم…
ما تنها گونهای هستیم که در اقیانوسها… در قایقها غرق میشویم… به امید پناهندگی. ما در کوهها و پشت تختهسنگها گلوله میخوریم… به امید پناهندگی…
ما پشت فنسهای کمپها میپوسیم. ما پناهنده میشویم. برای پناهندگی تلاش میکنیم. تلاش میکنیم که پناهنده شویم که بتوانیم زنده بمانیم.
و پناهندگی اما اول درد است.
پناهندگی یعنی حذف شدن تو از خانهای که میخواست
و اضافه شدنت به خانهای که تو را نمیخواهد.
پناهندگی شبیه پیوند زدن چشم به جای گوش است. نه این چشم، چشم سابق خواهد شد نه جامعهی تن چشم را به جای گوش به رسمیت خواهد شناخت.
شاید ما باید بیاموزیم با چشم دیگری، گوش کنیم… با گوش دیگری… ببینیم.
شاید ما مردم عادی باید به هم پناهنده شویم. شاید باید قبول کنیم که گوش و چشم هم هسیتم… شاید باید قبل از این که مشکل مرزها حل شود، به قلبهایمان رجوع کنیم… آیا قلبهای ما به کشتی سرگردان انسانها، اجازه ورود خواهد داد؟
ما تنها گونهای نیستیم که آرزوی زندگی میکنیم… اما متاسفانه ما تنها گونهای هستیم که تلویزیون داریم روزنامه داریم خبرها را میخوانیم و صدای جنگها را میشنویم و گاهی جای زندگی آرزوی مرگ میکنیم… صدای جنگها و صدای مصیبتها و صدای پناهندگان میآید… کافی است گوش کنید…
به نقل از سایت کتابخانهی ملی ایران