پوریا عالمی

نویسنده‌ی کودک و نوجوان

طنزنویس و روزنامه‌نگار

نویسنده

کارگردان

علاقه‌مند به توسعه‌ی کسب‌وکارها

0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

پوریا عالمی

نویسنده‌ی کودک و نوجوان

طنزنویس و روزنامه‌نگار

نویسنده

کارگردان

علاقه‌مند به توسعه‌ی کسب‌وکارها

نوشته بلاگ

دستکش‌های لاتکس آبی

اردیبهشت ۹, ۱۳۹۹ طراحی, موسیقی
دستکش‌های لاتکس آبی

هانا دستکش‌های لاتکس آبی رنگ را از دستش درآورد و به انگشت‌های کشیده و بلندش نگاه کرد. زل زد به پوست رنگ‌پریده و خشک دستش. حس می‌کرد انگشت‌های دستش همچون آدمی برهنه در میان خیابانی شلوغ هستند. معذب شد. نمی‌دانست با آن‌ها باید چه بکند. در کابینت زیر سینک ظرفشویی را باز کرد و دستکش‌ها را انداخت توی سطل. از بالا سر سطل آشغال زل زد به دستکش‌ها که مثل پوست ماری که پوست انداخته باشد رهاشده و بی‌جان روی زباله‌ها و پوست پرتقال‌های زردرنگ دراز به دراز افتاده بود.

به انگشت‌هاش نگاه کرد که بر اثر سال‌ها شست‌وشو پوستش حساس و بی‌رنگ مثل پوست مرده‌های سردخانه شده بود.

شیر آب را باز کرد و انگشت‌هاش را زیر آب ولرم کمی ماساژ داد. بعد نفس عمیقی کشید. از پنجره به خیابان خالی از آدم نگاه کرد. نفسش زیر ماسک بازگشت و خورد روی پوست صورتش. گرمای نفسش و بوی آن را بیست و دوسال بود که دقیقا می‌شناخت. درست از شانزده سالگی. از وقتی که متوجه شد بدون ماسک نمی‌تواند از خانه بیرون برود. شاید یک سال بعد از آن که دستکش‌های لاتکس سفیدرنگ را دست کرده بود و هرگز بدون دستکش از خانه بیرون نمی‌آمد.

دوباره نفس کشید. بیست و دوسالی را که از سر گذرانده بود در زیر ماسک روی صورتش به صورت فشرده حس می‌کرد. حس عجیبی بود. آن همه حرف و شوخی و کنایه را که شنیده بود مثل طعم خردل تند ته گلویش حس می‌کرد. دست‌هایی را که بعد از بیست و سه سال بدون دستکش زیر شیر آب بود، به پشت شلوارش کشید تا خشک شود. با حوصله. پشت و روی دست‌ها را مالید به پشت شلوارش. بعد شیر آب را بست.

آن طرف پنجره خبری نبود. توی خیابان یک ماشین حمل زباله بدون اینکه به سطل‌های بزرگ زباله نگاهی بیندازد یا ترمز کند و آنها را خالی کند آرام و سنگین حرکت می‌کرد.

ماسک را از روی صورتش برداشت. دست مرطوبش را به پوست صورتش کشید. در کابینت زیر سینک ظرفشویی را باز کرد و ماسک را روی دستکش‌ها انداخت. دوباره زل زد به صحنه‌ای که می‌دید. ماسک شبیه سوتینی فراموش‌شده روی تل آشغال‌ها بود.

دوباره شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب گرفت و از آبی که در کاسه‌ی دستش جمع می‌شد و شره می‌کرد پایین، چند قلپ آب خورد. دهانش را با آستین پیراهنش خشک کرد و دست‌ها را مثل قبل به پشت شلوارش مالید. هم پشت دست‌ها را هم روی دست‌ها را. ساندویچ پنیر و کاهویی را که درست کرده بود توی کیفش انداخت و پالتوی زرد را تن کرد و در را باز کرد و از خانه خارج شد.

توی خیابان کسی نبود. در انتهای خیابان یکی دو نفر را دید که با سرعت می‌رفتند. رفت سمت ایستگاه اتوبوس. بعد از ده دقیقه به سمت ایستگاه مترو حرکت کرد. یادش آمد که اتوبوس‌ها نمی‌آیند.

توی ایستگاه مترو بر خلاف کف خیابان آدم‌های بیشتری بودند. بیشتر بودند اما کمتر از همیشه.

کارتش را از کیف دوشی‌اش درآورد و روی درگاه گذاشت. محافظ فلزی که تقی کرد و چراغ سبز شد از درگاه رد شد و وارد محوطه‌ی انتظار مترو شد.

دور تا دورش مردها و زن‌هایی بود که از چشم‌ها و افتادگی شانه‌هایشان می‌شد حدس بزنی که دست کم هشت ساعت پشت سر هم مجبور بوده‌اند کار کنند. همه دستکش در دست و ماسک بر صورت داشتند.

قطار که رسید و ترمز کرد و درها باز شد به سمت در واگن رفت که متوجه شد دیگران نسبت به او فاصله می‌گیرند.

توی واگن قطار با این که صندلی خالی کم نبود ایستاد و میله را گرفت. مرد میان‌سالی که نزدیکش بود نگاه تندی به او انداخت. مرد چیزی زیر ماسکش گفت که گنگ بود. سریع خودش را کشید عقب و چند قدم دور شد. بعد از توی جیبش یک ظرف مایع ضدعفونی‌کننده‌ی الکی درآورد. اول به دستکش‌هاش زد بعد دستکشش را درآورد و دست‌هاش را الکل‌کاری کرد. دوباره دستکش‌ها را دستش کرد. بعد صندلی‌ای را اسپری کرد و روش نشست. وقتی مرد روی صندلی نشست دوباره نگاه تندی به هانا کرد که بی‌خیال به او میله‌ی وسط قطار را گرفته بود و با دست دیگرش داشت موبایلش را چک می‌کرد.

مرد میان‌سال سری چرخاند تا بین مسافران نظر موافقی جلب کند. همه سرشان را به علامت همراهی تکان دادند. دو سه نفر که جوان‌تر بودند موبایل‌ها را گرفته بودند بالا و داشتند از زن میله به دست فیلم می‌گرفتند. دختر و پسری هم معلوم بود توی اینستاگرام یا شاید هم جایی دیگر دارند فیلم زنده پخش می‌کنند. پسر چیزی روی فیلم می‌گفت و دختر ریسه می‌رفت.

هانا نگاه‌ها را می‌دید. موبایل را گذاشت توی کیفش و بعد دنبال چیزی گشت. از توی کیف چرم مصنوعی ارزان‌قیمتش، ساندویچ پنیر و کاهو را در آورد. دستی را که میله را گرفته بود رها کرد و کاغذ ساندویچ را کمی داد کنار و با اشتها یک گاز زد. صدای ضبط شده‌ی زن راهنمای مترو نام ایستگاه را اعلام کرد و قطار زد روی ترمز. هانا تعادلش را بگویی نگویی از دست داد. سریع چنگ زد به میله. ساندویچ افتاد زمین. قطار که ترمز کرد و درها باز شد، هانا دولا شد و زیر نگاه پرسشگر و ترسان همه‌ی زن‌ها و مرد‌هایی که توی واگن بودند ساندویچ را از روی زمین برداشت، فوتی کرد و دوباره گاز زد. چشم‌های مسافران از بالای ماسک‌های پارچه‌ای که صورت‌شان را پوشانده بود، حیرت‌زده بود. دو سه مسافر دیگر سوار شدند و خودشان را بین صحنه‌ی نمایشی تک‌نفره‌ای دیدند که نگاه همه را میخ‌کوب کرده بود. تصویر هانا که بدون ماسک و دستکش بین یک واگن پر از آدم‌هایی با ماسک و دستکش، داشت به ساندویچ پنیر و کاهوش که تازه از روی زمین برداشته بود گاز می‌زد به‌قدری عجیب و باورنکردنی بود که اگر کسی می‌خواست همین ایستگاه پیاده شود حتا فرصت نکرد بهش فکر کند.

چند صندلی آن‌طرف‌تر زن مسنی که محو هانا بود، غش کرد و کف قطار افتاد. درست شبیه بستنی قیفی که از نانش جدا می‌شود و تلپی نقش زمین می‌شود پیرزن کف قطار پخش شده بود.

دختر و پسر جوانی که داشتند از  هانا، فیلم می‌گرفتند یک‌باره متوجه شدند ایستگاه‌شان همین‌جاست. اما همین که به خودشان تکان دادند درهای قطار بسته شد و حرکت کرد. دختر و پسر شاکی شدند و چیزهایی که معلوم نیست خطاب به چه کسی است گفتند و بعد با ناراحتی نزدیک در ایستادند. هانا که داشت ساندویچ می‌خورد میله را ول کرد و کمی رفت آن‌طرف‌تر تا دختر و پسر بتوانند بایستند. پسر میله را گرفت و آمد چیزی به دختر بگوید که دختر یکهو جیغی زد و پسر را متوجه کرد که با دست بدون دستکش میله‌ی قطار را گرفته است. پسر هول شد. ترس به تنش افتاد و شروع به لرزیدن کرد. موبایل از دستش افتاد. زانوهاش سست شد و همان‌جا سر جاش نشست و تته پته کرد. زبانش بند آمده بود. تنش می‌لرزید و دستش را که انگار مال خودش نیست بالا گرفته بود و تکانش می‌داد. طوری بود که انگار می‌خواهد دستش را از بدنش جدا کند. یا انگار می‌خواست به خودش ثابت کند این دست مال خودش نیست و می‌تواند از شرش خلاص شود. اما دست به تنش چسبیده بود. تته پته کنان می‌گفت من می‌گیرم… می‌میرم… من می‌گیرم… می‌میرم…

دختر سعی کرد پسر را آرام کند اما فایده نداشت. دست کرد توی کیفش و یک بطری آب درآورد و درش را باز کرد و جلوی دهان پسر گرفت. پسر اما تته پته می‌کرد. نمی‌توانست آب بخورد. دختر بطری را خم کرد تا آب به دهان پسر بریزد. تا خنکی آب به لب پسر ترسیده، رسید شلوار پسر خیس شد و چندثانیه بعد دورتادورش، همان‌طور که روی کف قطار نشسته بود، مایع گرمی دایره زد.

دختر مات و مبهوت بود.

بعضی‌ها هنوز داشتند فیلم می‌گرفتند. شاش پسر کف واگن راه افتاد و رسید به پیرزن که غش کرده بود. دو سه نفر که بین راه بودند ته کفش‌شان را خیلی فرز بلند کردند که خیس نشود.

صدای ضبط شده‌ی زن راهنما بلند شد که به ایستگاه بعدی نزدیک می‌شویم. چندتا مسافر دیگر با اعتراضی که معلوم نبود به چه کسی می‌کنند از جا بلند شدند و به سمت در رفتند.

مردی که از هانا شاکی بود داد زد همه‌ش تقصیر اون خانومه. همه‌ش تقصیر اون خانومه.

آدم‌های مترو سر برگرداندند و زل زدند به هانا که داشت بی‌خیال ساندویچش را می‌خورد. هانا نصفه ساندویچ را لای کاغذ پیچید و گذاشت توی کیفش.

مرد موبایلش را درآورد و شماره‌ی پلیس را گرفت.

قطار ترمز کرد. دختری که مبهوت بالاسر دوست‌پسرش با شلوار خیس ایستاده بود به هانا نگاه کرد و هجوم آورد تا او را بزند. هانا جا خالی داد.

دختر با سر رفت سمت در واگن که در همین لحظه باز می‌شد و از در خارج شد و از بین مردمی که منتظر بودند تا سوار شوند، رفت تا خورد به نگهبان مترو که توی محوطه ایستاده بود. مسافرهای جدید نمی‌دانستند چه کنند. چند نفر سوار شدند و قطار راه افتاد. نگهبان که دختر توی بغلش افتاده بود وقتی به خودش آمد که در قطار بسته شده بود.

مرد توی موبایل با صدای وحشت‌زده گفت توی واگن قطاریم قربان. بله… این زن نه دستکش دستشه نه ماسک داره… داره همه رو مریض میکنه. داره ساندویچ می‌خوره… یه پیرزن افتاده کف واگن. یه پسری هم شاشیده به خودش… بله؟ نه پسره به زنه نشاشیده… بله؟ نمی‌دونم… به نظرم مشکوکه آقا… بله؟ چون دارم وظیفه‌ی شهروندی‌م رو انجام می‌دم… الو… جای این سوالهای احمقانه نباید بیایید دستگیرش کنید قبل از این که همه رو به کشتن بده؟

هانا و دیگران تلفن مرد را که به سختی به گوش می‌رسید با دقت گوش کردند. توی واگن شلوغ شده بود و صدای حرف‌زدن و جیغ و داد زن و مردهای پیر و جوان به گوش می‌رسید. همه سعی می‌کردند از هانا فاصله بگیرند. او اما میله واگن را در دست گرفته بود و آن‌ها را نادیده می‌گرفت.

ایستگاه بعد که قطار ایستاد چند نفر که شبیه فضانوردها لباس پوشیده بودند به داخل واگن هجوم آوردند. روی لباس‌شان نوشته شده بود پلیس. پلیس‌های فضانورد بعد از چند لحظه به چند نفر دیگر اشاره کردند تا وارد واگن بشوند. این‌ها نیز لباس‌های کاملا پوشیده داشتند و معلوم بود مامور آتش‌نشانی یا مامور بهداشتی چیزی هستند. ماسک‌های خاص داشتند و کیف کمک‌های اولیه در دست رفتند بالا سر پیرزن غشی. دوتا هم رفتند سراغ پسر که سر جاش خشکش زده بود. پلیس‌ها دور هانا حلقه زدند. هانا با صورتی که نه لبخند داشت نه عصبانی بود اجازه داد تا دستگیرش کنند. اما پلیس‌ها او را با یورشی ناگهانی روی زمین خواباندند. به دست‌هاش از پشت دستبند زدند. روی صورتش کیسه‌ای پارچه‌ای کشیدند. دست‌های دستبندخورده‌اش را توی یک کیسه‌ی پلاستیکی کردند و بعد کشان‌کشان از واگن پرتش کردند بیرون.

مامورهای دیگری هم از راه رسیدند. درهای واگن را بستند و شروع به ضد عفونی کردن آدم‌ها و صندلی‌ها و میله‌ی وسط واگن و شیشه‌ها و کف واگن کردند. پیرزن و پسر شاشو توی آن همهمه بی‌اهمیت شده بودند.

هانا که بین چند پلیس ایستاده بود و نمی‌توانست اسپری‌ها و آبپاش‌های بزرگ را دست مامورها ببیند که داخل واگن محلول شیری‌رنگی می‌پاشند. کم کم شیشه‌ها کدر و مات شد. دو مامور دیگر نوار زردی را به سرتاسر واگن چسباندند. محوطه را علامت‌گذاری کردند و بعد از همه‌ی این‌ها، بلندگوهای مترو اعلام کرد که می‌خواهند در واگن‌های دیگر را یکی یکی باز کنند. به مسافران هشدارهای جدی دادند و گفتند همه مسافران باید از واگن‌ها پیاده شوند و تست بیماری کرونا بدهند و در قرنطینه بمانند. بلندگوها تاکید کردند زنی را که قصد داشته دیگران را مریض کند دستگیر کرده‌اند و جای نگرانی نیست.

هانا توی ایستگاه پلیس به سوال‌هایی باید جواب می‌داد که به نظرش احمقانه بود. اصرار داشتند او سعی داشته مردم را مریض کند. مطمئن بودند خودش بیمار است و ناقل ویروس کرونا است.

هانا هیچ پاسخی نداد. یا پاسخی نداشت که بدهد. چند بار گفت او اصلا مریض نیست. وقتی دید به حرفش گوش نمی‌کنند حرف نزد و گفت دلش قهوه می‌خواهد.

وقتی بوی قهوه به دماغش خورد یادش افتاد که اولین قرار عاشقانه‌اش توی کافه استارباکس بوده. او دیرتر از پسره رسیده بوده و یادش آمد که از پشت پنجره پسره را دیده که با یک کافه‌گلاسه پشت میز رو به خیابان نشسته و داشته کتاب جیبی شعری از پابلو نرودا را می‌خوانده. هنوز تپش‌های عاشقانه‌ی قلبش یادش بود. تپشی که هیچ‌گاه دیگر اتفاق نیفتاد. یادش آمد که وقتی وارد کافه شده مستقیم رفته توی دستشویی و دست‌هاش را چندبار شسته. بعد دستکشش را دستش کرده و ماسکش را روی صورتش مرتب کرده و رفته جلوی پیشخان و از کیفش یک کیسه پلاستیک درآورده که توش یک ماگ داشته. ماگی که طرح مینیمالی از پلنگ صورتی روش بوده. ماگ را داده دست کافه‌من و یک لاته سفارش داده. بعد با ماگ پلنگ صورتی رفته سمت میز پسره. گفته من هانام. یادش آمد لبخند بزرگی روی صورتش گذاشته بوده و ذوق داشته. لبخند بزرگی زیر ماسک که حتما پسر نمی‌توانسته متوجه‌اش بشود.

پسره به هانا نگاه کرده و اول پقی زده زیر خنده. بعد پرسیده چرا خودت را بسته‌بندی کردی؟

هانا گفته حساسیت دارم. و بعد خجالت کشیده. و لبخندش روی صورتش ماسیده. درست زیر ماسک.

پسره چیزی نگفته. کتابش را کرده توی جیب کت جینش و با قاشق بستنی‌اش را توی قهوه چرخانده.

درست یادش بود که ماگ پلنگ صورتی‌ش را گذاشته روی میز و بعد از توی کیفش یک جعبه کوچک درآورده که توش یک کیک هویج خانگی بوده و کیک را گذاشته روی میز و بعد از توی کیف یک کارد و چنگال از لای دستمال کاغذی بیرون کشیده، بعد همین که گفته کیک هویج پختم آوردم که با هم بخوریم. پسره بلند شده بوده و از کافه زده بوده بیرون. برای همیشه.

هانا همین‌طور که قهوه‌ی ارزان و سرد ایستگاه پلیس را مزه مزه می‌کرد فکر کرد که از آن به بعد به هیچ دوستی اینترنتی اعتماد نکرده و به نظرش خنده‌دار آمد که پسره را رفته همه‌جا بلاک کرده.

ماموری که معلوم بود بالادست مامورهای دیگر است آمد و همان اول تشر زد که این چرا دستکش دستش نیست؟

مامورها پاسخ دادند که برای خوردن قهوه دستکش هانا را درآورده‌اند.

مامور بالادستی گفت بی‌خود. خودش با دست‌های زمخت پوشیده در دستکش، لیوان قهوه را از دست هانا کشید و انداخت توی سطل. چند قطره قهوه ریخت روی پالتوی زرد هانا. بعد اشاره کرد یکی بیاید برای ضد عفونی کردن اتاق. یک ماسک هم انداخت جلوی هانا تا صورتش را بپوشاند.

بعد به مامور زیردستش زیر لبی گفت احمقید شما؟ حتما باید بمیرید؟

هانا ماسک را برنداشت. گفت نمی‌زنم.

مامور بالادستی عصبانی شد و گفت باید بازداشتش کنند و یک سری جمله‌ی سریع هم گفت که حقوق زندانی را یادآوری می‌کرد.

نیم‌ساعت نشده او داخل یک آمبولانس فوق امنیتی بود.

آن قدر جیغ زد که ماسک به صورتش نزنند که ماموره فریاد زد فقط از اینجا ببریدش.

دوتا مامور با لباس فضانوردی باهاش پشت آمبولانس نشسته بودند و دست او را به میله‌ی کنار آمبولانس دستبند زده بودند.

هانا لبخندی روی لبش بود. فاتح بود. نه دستکش داشت نه ماسک. فقط دستبند روی دستهاش بود.

شهر قرنطینه بود و هیچ ترافیکی در کار نبود. با این حال آمبولانس آژیر می‌کشید و با سرعت می‌رفت. یکی از مامورها از توی حباب لباسش گفت واقعا تروریست بیولوژیک هستی؟

آن یکی نگاهی به همکارش کرد و گفت مگر نشنیدی؟ این را طالبان فرستاده. این ویروسه هم الکی می‌گن از خفاش اومده. مال خود ماست. قرار بوده خاورمیانه رو از بین ببره ولی از کنترل‌مون خارج شده.

مامور اولی گفت اصلا به ظاهرش نمیاد تروریست باشه. چه برسه به تروریست بیولوژیک. خیلی قشنگه برای تروریست بودن.

هانا سعی کرد به چشم مامورها که توی محفظه بخارگرفته‌ درست معلوم نبود، نگاه کند. گفت من تروریست نیستم. من او سی دی ام.

فضانورها سکوت کردند.

آمبولانس که پیچید در محوطه‌ی فوق امنیتی، مامور اولی گفت او سی دی رو اف بی آی ساخته؟ ضد جاسوسی‌ای چیزی هستی؟

هانا لبخند زد.

دو روز بعد را در یک سلول انفرادی شیشه‌ای گذراند. چندبار ازش آزمایش گرفتند و دوبار هم بیهوش شد یا بیهوشش کردند.

روز سوم روان‌شناس میان‌سالی روبه‌روش نشسته بود و به چشم‌های هانا زل زده بود. روانشناسه ماسک داشت و دستکش‌های لاتکس ژوسیفر دستش بود. دستکش‌های لاتکس آبی‌رنگ گران‌قیمتی که هانا از وقتی توانسته بود خوب پول دربیاورد همیشه از آن‌ها استفاده می‌کرد. تنها چیزی بود که می‌توانست برایش راحت پول بدهد. نه لباس و کیف و کفش نه ساعت. نه ماشین. هیچی. به هیچی احتیاج نداشت. توی هیچ جمعی شرکت نمی‌کرد که بتواند رفاه نسبی‌اش را به رخ کسی بکشد. ساعت گران‌قیمت به کارش نمی‌آمد چون هیچ‌وقت هیچ‌کس نبود که ازش ساعت بپرسد. لباس مارک‌دار اعیانی هم به دردش نمی‌خورد چون آن لذتی را که یک نفر ممکن است توی جمع از برندهای لباس‌هاش ببرد او هرگز نمی‌توانست تجربه کند. آخرین بار که جایی دعوت شده بود سال‌ها پیش بود. سال‌ها بود که سرگرمی‌اش چرخیدن توی فروشگاه‌های کالاهای پزشکی بود. تفاوت دستکش‌های آنسل و دیاموند و ژوسفیر را با چشم بسته و لمس‌شان تشخیص می‌داد. یک گنجه داشت که توش دستکش‌های متفاوت را جمع کرده بود. دستکش‌های نخی ابریشم که از چین سفارش داده بود. دستکش‌هایی که با نخ ماهیگیری درست شده بود. دستکش‌هایی که با پوست مصنوعی انسان ساخته بودند و در یک مزایده دانشگاهی خریداری کرده بود. دستکش‌های نامرئی صدهزار دلاری‌اش که دیده نمی‌شد اما ضخامت دو میلی‌متری داشت. دستکش‌های آنتیکش که متعلق به ملکه‌ی انگلستان بود. دستکش‌های عتیقه‌ای که از یک عتیقه‌فروش خریده بود و مطمئن بود دستکش‌ها حداقل برای یکی از زن‌های دربار صفویه است. یک دستکش هم داشت که می‌گفتند مادر ترزا در روزهای آخر زندگی‌ش دست می‌کرده و او در یک حراجی خیریه بابتش پنج هزار دلار پول داده بود. دستکش‌هایی که با پولک ماهی در قطب شمال درست شده بود و دستکشی که با بال پروانه تزیین شده بود. کلکسیونی از دستکش داشت که هیچ‌کس ندیده بود.

روانشناسه با دستکش‌های لاتکس آبی‌رنگ نشسته بود و زل زده بود به هانا.

اعتماد به نفس خوبی داری.

روانشناسه گفت چی؟

هانا گفت اعتماد به نفس خوبی داری.

روانشناسه گفت چرا دوست نداری از دستکش استفاده کنی؟ نتیجه آزمایشهای اولیه نشون می‌ده کرونا نداری و ناقل هم نیستی. زندگی کردن رو دوست نداری؟ سوار مترو شده بودی که مریض بشی؟

هانا پرسید تا الان پلیس‌ها و قاضی بهم می‌گفتند سوار مترو شده بودم که دیگران رو مریض کنم.

روانشناسه گفت من فکر می‌کنم برعکس. می‌خواستی یه طوری خودکشی کنی که به گوش همه برسه.

اعتماد به نفس بالا باعث می‌شه آدم راحت قضاوت کنه.

توی پرونده‌ت نوشته با کسی تماس نگرفتی. دوست و فامیلی کسی نبود که بخوای بهش تلفن بزنی؟ حتا وکیل هم نگرفتی.

کسی رو ندارم. و چشم دوخت به دستکش‌های روانشناسه.

چرا دستکش و ماسک نداشتی؟

چون وسواس دارم.

وسواس چی؟

او سی دی.

مسخره‌س. اگه او سی دی داری چطوری به راحتی وارد مترویی شدی که دولت بارها اعلام کرده آلوده‌ترین جاست و تلویزیون هم بارها اعلام کرده که ویروس کرونا داره به صورت تصاعدی رشد می‌کنه.

مساله همینجاست. او سی دی دارم. شاید بیست ساله. حتا یک روز هم بدون دستکش از خونه بیرون نرفتم. تا همین چند روز پیش.

به دستکش‌های روانشناس اشاره کرد.

از اینها هم دارم. با پوست خوب تا می‌کنه جنسش.

توی خونه‌ت یک کلکسیون دستکش پیدا کردند. با دست به شیشه‌های پشت سرش اشاره کرد و علامت داد که چیزی را بیاورند.

یعنی ریختند توی خونه‌م؟ این کارشون قانونی‌یه؟ کثافت‌ها.

و فنجان قهوه‌ی ارزان‌قیمت و سردی را که روی میز بود پس زد.

هانا به چشم آدمهایی فکر کرد که الان پشت این شیشه‌ها یا توی یک اتاقک نشسته‌اند و به او و روانشناس زل زده‌اند.

می‌خواستی خودکشی کنی؟

شاید می‌خواستم ترور بیولوژیک بکنم.

تو که ویروس نداری.

معلوم نیست؟ دارم مسخره‌تون می‌کنم.

و سعی کرد یک لبخند بگذارد روی صورتش.

سربازی با یک ماسک معمولی روی صورت جعبه‌ای را آورد و روی میز بین روانشناس و هانا گذاشت.

این کلکسیونته.

واقعا ریختن توی خونه‌م کثافت‌ها.

چرا دستکش جمع می‌کنی؟

تمبر جمع کنم خوبه؟

رواشناسه ماسکش را روی صورتش جابه‌جا کرد.

می‌خواستی خودکشی کنی؟

همین یه نظریه رو داری؟ بذار کمکت کنم قبل از این که از ترس این که پیش من نشستی سکته کنی. من حوصله موش و گربه‌بازی با شماها رو ندارم.

با دست ادای ماسک زدن روانشناسه را در آورد.

قصه اینه که من او سی دی دارم. بیست ساله دارم. این وسواس ذهنی تغییر شکل داده. من بیست سال توی کاور زندگی می‌کردم و کسی من رو نمی‌دید. الان نمی‌تونم توی شهری بچرخم که کسی دیده نمی‌شه. من باید دیده بشم. الان وسواس ندارم هر چیزی رو صدبار بشورم چون همه دارند همه‌چیز رو صدبار می‌شورند. وسواس ندارم به کسی دست ندم چون هیچ‌کس به کسی دست نمی‌ده. اتفاقا الان وسواس دارم نشورم. دوست دارم دست بدم. ببوسم آدم‌ها رو و غریبه‌ها رو توی مترو و خیابون بغل کنم. الان دوست دارم شما رو بغل کنم و ببوسم.

چرا؟

چون دستکش لاتکس آبی ژوسیفر دستته.

روانشناسه خودش را جمع و جور کرد. گوش‌هاش که بندهای سفید ماسک مثل افسار دورش افتاده بود سرخ شد. دستکش‌های لاتکس آبی توی آن اتاق شیشه‌ای سکسی‌ترین چیز در جهان به حساب می‌آمد.

هانا قهوه‌اش را مزه مزه کرد. به بیست سال گذشته فکر کرد. به آن بار که با مردی در انبار فروشگاه تنها شده بود و رفته بودند توی کار هم و مرده تا دماغش نزدیک دست‌های هانا شده بود که تازه از دستکش لاتکس درشان آورده بود، گفته بود بوی سردخونه می‌دی چرا؟ انگار توی پزشک قانونی یه جنازه رو بغل کردم. و هانا از این حرف عصبانی شده بود و مرده را پرت کرده بود عقب و شروع کرده بود به جیغ زدن.

تا نه ماه و چهل روز هانا به خانه بازنگشت. چهل روز در آن اتاقک شیشه‌ای در قرنطینه بود و بازجویی‌ها ادامه داشت. از رفتن به حمام زندان سر باز می‌زد. بیست روز به دلیل عارضه پوستی در بیمارستان زندان بستری شد و تمام هشت ماه و ده روز بعد را برای محکم‌کاری نگه‌اش داشتند.

در بیمارستان زندان یک تلویزیون بالای سرش بود که آمار تلفات کرونا را می‌توانست از اخبار پیگیری کند. خبرهایی هم درباره خودش توی تلویزیون می‌دید. مردم از او با نام زن بدون دستکش یاد می‌کردند و برای دادگاهی‌کردن یا اعدامش در خیابان شعار می‌دادند. تلویزیون را از بالای سلولش بردند.

بعد از نه ماه و چهل روز وقتی آزادش کردند باز هم ماسک به صورت نزد و دستکش دست نکرد و وارد خیابان شد. نمی‌دانست جهان چه تغییری کرده است.

توی واگن مترو در راه برگشت به خانه به زنی که داشت نگاه‌ش می‌کرد گفت وقتی زندانی نه ماه و چهل روز خیلی‌یه. ولی از زندان میای بیرون می‌بینی واقعا نه ماه و چهل روز خیلی هم نبوده.

زن بهش گفت بهت نمیومد زندان باشی.

هانا لبخندی به صورتش آمد.

زن گفت دستکش می‌خوای؟

هانا به جعبه‌ی کنار پاش اشاره کرده و گفت این کلکسیونمه. کلکسیون دستکش.

دستش را گرفت به میله‌ی وسط واگن.

زن گفت دستکش نمی‌خوای؟ یا ماسک؟ من همیشه زاپاس می‌ذارم توی کیفم.

هانا گفت نه. به دستکش‌های زن نگاه کرد. دستکش‌های زن دستکش‌های پلاستیکی معمولی بود که ناخن‌های لاک‌خورده زن را مثل چند دانه اسمارتیز ته یک کیسه فریزر نشان می‌داد.

زن بهش گفت اسپری هم دارم. بدم ضدعفونی کنی دستت رو؟

هانا گفت فکر کنم هیچ‌وقت مثل قبل نشم.

مثل کی؟

مثل وقتی که او سی دی داشتم.

من هم او سی دی ام. خیلی خوبه همه دارند نظافت رو رعایت می‌کنند. مثل بهشت شده زندگی‌م.

هانا گفت واسه من برعکسه.

یعنی چی؟

من وسواسم برعکس اون چیزی‌یه که همه دارند. الان که همه رعایت می‌کنند من نمی‌تونم. وسواس دارم دست آدمها رو لمس کنم دیگه.

می‌فهمم.

هانا دستش را آرام روی میله‌ی وسط واگن سراند و گذاشت روی دستکش پلاستیکی زن که دست‌های ظریفش را پوشانده بود. با نوک انگشت دانه‌های اسمارتیز را لمس کرد.

وقتی به خانه رسیدند با خانه‌ای مواجه شد که حسابی توش دنبال سر نخی گشته بودند که نبوده. به زن گفت فکرش رو می‌کردم یه اتفاقی افتاده باشه.

تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون آمار مرگ بر اثر گرسنگی را به آمار کرونا اضافه کرده بود. چند کشور قحطی و چند کشور کودتا شده بود. توی خبرها دید صدها روزنامه‌نگار در چند کشور مختلف دستگیر شده‌اند. ابرقدرت‌ها نیروهای نظامی خود را از خاورمیانه بیرون برده بودند و اروپا و آمریکا مرزهای خود را به روی مهاجرها بسته بودند. مردم توی قایق‌ها در اقیانوس‌ها می‌مردند.

هانا شیر آب را باز کرد و کتری را گرفت زیرش و گفت یه سری چاره‌ای ندارند توی دنیا. آخرش باید بمیرند.

زن با بی‌تفاوتی توضیح داد این شایعه تقویت شده که کرونا یک بمب خبری جعلی بوده و کل تلفات آن در هر کشور کمتر از تلفات جاده‌ای آن کشور است. گفت قرار بوده مردم رو بترسونند تا یه غربالگری جهانی انجام بدن. می‌گن نیازی نبود کل کشورها اعلام قرنطینگی کنند. قرنطینه کردن کل دنیا فرصت مناسبی برای یه پالایش بین‌المللی بوده. این طوری که میگن با آنالیز گوشی‌های موبایل هر کی رو که بیست روز از خانه خارج نشده باشه شناسایی می‌کنن و بعد طرف به طرز مرموزی می‌میره و مرگش رو کرونا اعلام می‌کنند.

هانا چای خشک را ریخت توی ظرف فرنچ‌پرس و روش آب جوش ریخت. پرسید کی میگه اینا رو؟

زن گفت یه تحلیل‌گری هست که احتمالا لهستانی باشه. مخفیانه توی اینترنت زندگی می‌کنه. به دلیل همین حرفهاش میخوان بگیرنش.

به دلیل این حرفها؟

آره. هر روز با یه آی‌دی تازه زندگی‌ش رو توی اینترنت شروع می‌کنه. طرف عقیده داره کرونا یک نسل‌کشی جهانیه. میگه توی این نسل‌کشی هر کسی که قرنطینه اختیاری را پذیرفته باشه ترسو و ضعیف و فاقد ارزش‌های انسان برتر شناخته می‌شه و بر اساس آنالیز موبایل‌ها شناسایی می‌شه و بعد کلکش کنده‌س.

این شد یه حرفی. من هم حس می‌کردم یه چیز این قضیه عجیبه.

جنگ جهانی اینترنتی شروع شده. هر کی حرف بزنه جای اینکه حذف فیزیکی بشه، حذف سایبری‌ش می‌کنند.

هانا گفت معلوم بود نزدن ماسک و دستکش نمیتونه یه بحران واقعی برای بشریت باشه.

زن گفت ماسک و دستکش رو ول کن. الان همه میدونند جریان یه چیز دیگه‌س ولی باز هم ماسک می‌زنند و از توی خونه بیرون نمیان و بعدش هم فکر میکنند به دلیل کرونا میمیرن.

هانا به دستکش‌های لاتکس آبی روانشناسی فکر کرد که بازجویی‌ش کرده بود. بعد نگاه کرد به دستکش‌های پلاستیکی زن. یکهو بلند شد و در یک کابینت را باز کرد و گفت فکر کنم یه کم اسمارتیز داشتم.

زن گفت بر خلاف این یارو لهستانیه یکی دیگه هست که میگن پاکستانیه. این پاکستانیه هم مثل اون یکی مخفی زندگی میکنه. این هم هر روز به یه اسمی توی اینترنت سر و کله‌ش پیدا میشه. از همون شش ماه پیش نوشته بود کرونا نقشه چین بوده و چین تونسته اقتصاد خودش رو نجات بده و ابرقدرت دنیا بشه. میدونی که الان شش ماهه نفت خرید و فروش نمیشه.

مگه میشه؟

هنوز یه عده میگن این خبر دروغه. ولی این یارو میگه چین نقشه داشته یه سوخت هسته‌ای جایگزین رو به‌جای سوخت‌های فسیلی جایگزین کنه و حالا تونسته. این طوری بدون رقیب نفر اول بازی جهان شده.

هانا ظرف فرنچ‌پرس را برداشت و نشست پشت میز. دوتا اسمارتیز قرمز و سفید جدا کرد و انداخت توی دهانش. چیزی به ذهنش نمی‌رسید. گفت چرا کسی چیزی نمیگه؟

زن به تلویزیون اشاره کرد و گفت همه‌شون با همند.

هانا گفت فکرش رو می‌کردم یه اتفاقی افتاده باشه.

دو لیوان چایی ریخت. به انگشت‌های بلند و کشیده‌ی دستش نگاه کرد. به زن گفت دستکش‌هات رو درآر.

 

منتشرشده در نشریه‌ی سان

برچسب ها:
درج دیدگاه