پوریا عالمی

نویسنده‌ی کودک و نوجوان

طنزنویس و روزنامه‌نگار

نویسنده

کارگردان

علاقه‌مند به توسعه‌ی کسب‌وکارها

0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

پوریا عالمی

نویسنده‌ی کودک و نوجوان

طنزنویس و روزنامه‌نگار

نویسنده

کارگردان

علاقه‌مند به توسعه‌ی کسب‌وکارها

نوشته بلاگ

صابر باشم یا هر اسم دیگری، تو که یادت نیست

مهر ۱۴, ۱۴۰۲ عمومی

تقدیم به افغانستان، با شرمندگی

از مجموعه‌داستان «آدم‌های عوضی» | نوشته‌ی پوریا عالمی | نشر مروارید

 

وقتی که بچه بودم، دوستی داشتم که اهل افغانستان بود. از من دوسال بزرگتر بود. می‌گفت ما از شما خیلی راحت‌تر می‌توانیم دختربازی کنیم.

می‌گفتم: «چه‌طوری صابر؟»

می‌گفت ما چشم‌مان تنگ‌تر از شماست. چشمک که بزنیم کسی متوجه نمی‌شود داریم چشمک می‌زنیم. فکر می‌کنند خاک رفته توی چشم و چال‌مان.

پدر صابر یک دوچرخه داشت. عصرها که پدرش برمی‌گشت صابر سوار دوچرخه‌ی او می‌شد و می‌آمد محله‌ی ما. می‌ایستاد سر کوچه. می‌گفتم: «چرا نمیای دم درمان؟»

دوست نداشت کسی چیزی بارش کند. حق داشت. دوتا افغانی بودند توی مدرسه‌مان، گوشه‌ی حیاط کز می‌کردند و فقط به حرف‌هایی که بارشان می‌شد گوش می‌کردند. حتی لبخند نمی‌زدند یا اخم هم نمی‌کردند. بعد هم نیامدند. تا بودند سوژه بودند، وقتی نیامدند کسی نپرسید چرا. معلوم بود که چرا. پرسیدن نداشت لابد.

صابر هم یک روز غیبش زد. خانه‌ی ما جای پرتی بود از تهران. خانه‌ی صابر جای پرت‌تری از خانه‌ی ما. پرت مطلق. یک جایی بود انگار مختص خودشان. آنجا هیچ خانه‌ای نما نداشت، دیوارها لخت بود. پشت و رو. روی خانه جرز دیوار بود. توی خانه جرز دیوار. نه سنگ، نه آجر سه‌سانتی، نه گچ، نه کاغذدیواری، نه رنگ. پشت و روی خانه‌شان یکی بود. آجر. آجر مطلق. تویخانه جرز دیوار معلوم بود. و تکیه که می‌دادی خاکی می‌شدی، می‌نشستی زمین خاکی می‌شدی، می‌ایستادی خاکی می‌شدی. خاک مطلق. همهچیز را خاک گرفته بود. محله‌شان رفته بودم. یک بار هم رفتم خانه‌شان. پر بچه بود. قد و نیم‌قد. پدرش آمد و به صابر نگاه چپ کرد. صابر به من نگاه کرد، فکر کردم خاک رفته چشمش. بعد یاد حرفش افتادم و فکر کردم دارد چشمک می‌زند. نه خاک رفته بود، نه چشمک زده بود. می‌خواست چیزی با نگاهش بگوید یا نگوید. می‌خواست چیزی را با نگاهش آشکار کند یا پنهان کند. نمی‌دانم. نگاهش طوری بود که سال‌ها بعد وقتی رفتیم مامان‌بزرگ را خاک کنیم در چشم مادرم دیدم. چیزی بود که نه می‌شد گفت نه نگفت. نه پنهان کرد نه آشکار کرد.

عید بود. او آمده بود خانه‌ی ما، یک بیست تومانی نو عیدی گرفته بود. حالا من بودم در خانه‌شان، بازدید عیددیدنی. منتظر عیدی. دیدم رفت دو سه‌باری بیرون و آمد. پدرش که تو نیامد. ما آمدیم تو از خانه زد بیرون. خانه که نمی‌شد بهش بگویم، یک اتاق خالی دقیق‌تر است. هم اتاق، ‌هم خالی. انگار هنوز اسباب نیاورده باشند یا انگار اسباب کشیده باشند و خرده‌لوازم مانده باشد. یک چهاردیواری. یک چهاردیواری محض. برای دست شستن باید می‌رفتی بیرون، برای دستشویی هم. چندتا همسایه بودند و یک لوله‌ی آب. توی خانه چندتا هم بچه بود. یک بچه شیرخواره هم خواب بود. صابر بچه‌ها را گفت بروند بیرون. ما که نشستیم و تکیه دادیم به پشتی و به دیوار، مادرش آمد، با چادر سفید تمیزی که معلوم بود جلوی مهمان سر می‌کند. صابر به من گفت بیا اینطرف بنشین. رفتم آنطرف. اینطرف و آنطرف نداشت. یک اتاق بود سه در چهار. شاید هم چهار در چهار. فرش دوازده‌متری کف را پر کرده بود، گوشه‌ی اتاق بالای فرش رخت‌خواب‌ها را چیده بودند روی هم، روی روزنامه‌ای که پهن کرده بودند زیر رخت‌خواب‌ها. رفتم آن‌طرف و تکیه دادم به رخت‌خواب‌ها. خجالت کشیده بودم. انگار وسط زندگی‌شان نشسته بودم. مادر صابر سینی چای دستش بود، گذاشت جلوی ما. بعد رفت جایی که من نشسته بودم گوشه‌ی فرش را بالا زد و از زیر قالی دوتا اسکناس نوی ده تومانی برداشت. آمد و یکی‌ش را داد دست من. یکی‌شان را داد به صابر. شاید برای این‌که دلش نخواهد. شاید دیده صابر آمده خانه‌ی ما عیدی گرفته خواسته بوده جبران کند. بچه بودم. هزارتا فکر از سرم گذشت. خجالت کشیده بودم. عید بود.

اسکناس نوی بیست تومانی که صابر گذاشته بود لای کتابش، تصویر تراکتور داشت و چندنفر آدم که مشغول کار بودند. من هم یکی از دوتا اسکناس ده تومانی دستم بود. پشت اسکناس نوی زیر فرش‌مانده سرد بود و گرد خاک زمین نشسته بود بهش. خواستم به صابر بگویم چه‌قدر عیدی جمع کرده، نگفتم. داشت ده تومانی نو را با بیست تومانی نو اندازه می‌گرفت که کدامشبزرگ‌تر است و خنده رو صورتش بود. از مادرش بابت عیدی تشکر کردم. فکری شدم باید بیایم خانه بگویم نصف عیدی که دادند عیدی به من دادند یا گفتن ندارد. نگفتم.

چایی را با کشمش خوردم. گفت مادرش دارد ناهار هم می‌پزد. ماکارونی بود. توی ماکارونی تخممرغ انداخته بود. خیلی خوشمزه شده بود. خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. تا مدت‌ها می‌گفتم مادرم ماکارونی با تخم مرغ بپزد، می‌گفت از کی تا حالا توی ماکارونی تخممرغ می‌اندازند. ما توی ماکارونی گوشت چرخ‌کرده می‌ریختیم. سوسیس هم که باب شد، گاهی سوسیس ریختیم. من خودم بعدها یک بار ماکارونی درست کردم تخممرغ شکستم توش. سفیدی‌ش پخش شد. خوشم نیامد. اصلاً شبیه آن چیزی که خورده بودم از کار درنیامده بود. وقتی دوچرخه را سوار شدم پدرش را دیدم. گفتم خداحافظ. چیزی نگفت. دیدم برادرهاش و خواهرهاش، سهتا بودند یا چهارتا یادم نیست، داشتند برای خودشان بازی می‌کردند. توی خاکوخل. صابر پشت من آمد، دوچرخه را خواست بردارد پدرش تشری زد که یعنی برندارد. آمد پیش من و توضیح داد دوچرخه عمومی است در خانه‌شان و پدرش آن را لازم دارد. گفتم حیف شد که. بعد پرسیدم چیزی شده؟ ناراحت بود از تو؟ یا از من؟ گفت چیزی نیست. چیزی نبود. همان‌قدر که او می‌دانست نباید نزدیک شود و باید سر کوچه بایستد، من هم فهمیدم آن روز که چیزی تغییر می‌کند وقتی به کسی نزدیک می‌شویم. وقتی به کسی نزدیک می‌شویم چیزی تغییر می‌کند که تا تغییر نکند نمی‌شود فهمید چیست. وقتی هم که فهمیدیم نمی‌شود توضیحش داد. بعد از آن روز دیگر نرفتم محله یا خانه‌شان. او هم دیگر دعوت نکرد. بین راه، یا بعد از مدرسه قرار می‌گذاشتیم. چندسال پیش بود؟ من کلاس دوم دبستان بودم. دوست بودیم تا یک روز دیگر خبری ازش نشد. صابر و دوچرخه‌اش یا صابر و دوچرخه‌ی پدرش یک روز غیب‌شان زد. رفتم محله‌شان، جای خاص خودشان. انگار هیچوقت کسی زندگی نمی‌کرده آنجا. خبری نبود. رفته بودند. هرچی خواستم از کسی بپرسم صابر کو، زبانم نچرخید. سر دوچرخه را گرد کردم و برگشتم.

چند سال گذشته؟ من کلاس اول دبستان بودم یا دوم؟ از کلاس اول یا دوم، نمی‌دانم، تا حالا، حرف صابر توی گوشم بوده. کلی تمرین کردم که طوری چشمک بزنم که انگار خاک رفته توی چشمم. از کار درنمی‌آمد. هیچوقت توی خیابان چشمک نزدم. مطمئن بودم همه متوجه می‌شوند. مطمئن بودم چون چشمم مثل چشم‌های صابر تنگ نیست، کسی باورش نمی‌شود گردوخاک به چشمم رفته است. می‌فهمند چشمک زده‌ام. برای همین دخترباز خوبی نبودم. الان صابر بود یک طوری نگاه می‌کرد انگار خاک رفته چشمش. اما خاکنرفته بود، می‌خواست حالی‌م کند چیزی نیست، عادی است. الان چشم‌هام را در آینه نگاه می‌کنم شبیه چشم‌های مادرم است وقتی که مادربزرگ را خاک کردیم.

اسمش صابر بود؟ شاید هم صابر نبود چیز دیگری بود بر همین وزن. دوستی‌مان چند ماه طول کشید؟ یادم نیست. استاد درستکردن تیرکمان سنگی بود. من تله با سبد خوب می‌گذاشتم. دو سه بار رفتیم با تیرکمان سنگی یا تیرکمان مگسی پرنده زدیم، یکی‌شان خورد، افتاد. زخمی بود. دیگر پرنده نزدیم. قوطی می‌گذاشتیم نشانه می‌گرفتیم. یا یکی از سیم‌های تیر برق را هدف می‌گرفتیم و تیر می‌انداختیم. سبد و خردهنان زیر بغل می‌زدیم می‌رفتیم انتهای خیابان هشتم غربی یا انتهای خیابان پانزدهم غربی. دو باغ بزرگ بود و بعدش هم بیابان بود. دوچرخه‌ها را می‌انداختیم زمین، تله می‌گذاشتیم و منتظر می‌ماندیم. نفس‌مان در نمی‌آمد. یک بار هم کفتر گرفتیم. ترسیده بود. جلد و جلب جای دیگر بود. من بردم خانه، شاهپرش را زدم که نپرد که جلب حیاط ما شود.

دیر آمده بود مدرسه، برای همین با این‌که دوسال بزرگتر بود با ما سر یک کلاس بود اما میز آخر می‌نشست. می‌گفت در شهر خودشان جنگ بوده، نتوانسته برود مدرسه پدرش هم بیکار شده بوده، آمده‌اند ایران. که خودش برود مدرسه، پدرش سر کار. در شهر ما هم جنگ بود اما ما جنگ‌زده نبودیم. سال‌ها بعد که باشو غریبه‌ی کوچک را دیدم یاد صابر افتادم، شاید هم اسمش چیز دیگری بود بر همین وزن. یادم نیست. رنگ پوستش، شکلش، لهجه‌اش با ما فرق داشت. اما شبیه ما بود. در شهرش جنگ بود. بعد هم که خبری ازشان نشد فکر کردم لابد جنگ‌شان تمام شده. شاید خرمشهرشان را خدا آزاد کرده، برگشته‌اند سر خانه و زندگی‌شان. دوست داشت قهرمان تیراندازی شود در جهان. حالا نمی‌دانم قهرمان شده یا نه، تیر زده یا تیر خورده، نکند بمبی ترکیده باشد در نزدیکی‌اش یا نکند بمبی ترکانده باشد نزدیک دیگران. نمی‌دانم. اما می‌دانم و مطمئن هستم از این شهر رفته بود، همان موقع، که دیگر خبری ازش نشد. حق هم داشت لابد. ریشه‌ای نکرده بودند. پدرش هم کار پیدا نکرده بود. اگر الان بود لابد ریشه دوانده بود، شاید کسوکارش را اینجا یک گوشه‌ای دفن کرده بود، شاید ازدواج کرده بود، بچه داشت و شاید فقیرتر شده بود. شاید هم کارش گرفته بود، درس خوانده بود، شاعر شده بود، اسمی در کرده بود. یا شانسش زده بود و امین یک بازاری شده بود. شاید هم کارگر ساختمانی بود. خانه‌ی ماها را می‌ساخت خودش در آلونک می‌خوابید. کاش همان موقع رفته باشد. کاش در شهر من نمانده باشد. می‌ترسم مثل مازندران رفتوآمدش ممنوع شود اینجا، بعد هم، پناه دادن به یک آدم غیرقانونی لابد جرم بزرگ‌تری است، نیست؟ نمی‌دانم.

کاش رفته باشد همان موقع‌ها. می‌ترسم قانون شود که بهمحض دیدن‌شان باید تلفن را برداشت گزارش داد. نمی‌دانم. می‌ترسم یک افغانی ببینم در خیابان، در همین شهر که از جنگ جان سالم بهدر بُرده، و قانون بهم گوشزد کند که گوشی را بردارم و گوشی را بردارم و بگویم: «یک افغانی دیدم. بیایید دستگیرش کنید. بیایید اخراجش کنید.» و تلفن را قطع کنم و آن‌ها کمتر از هفت دقیقه بعد از راه برسند. مأمور ازش سؤال و جواب کند و صداشان را باد بیاورد تا من. مأمور بپرسد اسمت چیست؟ بگوید صابر. من بگویم چی؟ صابر؟ صابر؟ تویی صابر؟ صابر بگوید صابر باشم یا هر اسم دیگری، تو که یادت نیست.

۵ دیدگاه
  • راحله ۲:۱۲ ق٫ظ مهر ۱۵, ۱۴۰۲ پاسخ

    چقدر با احساس نوشتید و چقدر تلخ و ناراحت کننده بود

  • فرزانه ۴:۳۹ ق٫ظ مهر ۱۵, ۱۴۰۲ پاسخ

    عاااالی🌹❤️

  • سهیلا ۵:۴۵ ق٫ظ مهر ۱۵, ۱۴۰۲ پاسخ

    خیلی زیبا بود. قلم فریبایی دارید استاد😍

  • آرزو ۶:۴۲ ب٫ظ مهر ۱۵, ۱۴۰۲ پاسخ

    صابر باشم یا هر اسم دیگری ، دوستانم که یادشان نیست
    احساس میکنم از غم این موضوع جان دادم

  • نیلوفر ۱۲:۲۰ ب٫ظ مهر ۱۶, ۱۴۰۲ پاسخ

    دریغا از فقر واژگان و دهان پاییزی ام رفیق

درج دیدگاه