پوریا عالمی

نویسنده‌ی کودک و نوجوان

طنزنویس و روزنامه‌نگار

نویسنده

کارگردان

علاقه‌مند به توسعه‌ی کسب‌وکارها

0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

پوریا عالمی

نویسنده‌ی کودک و نوجوان

طنزنویس و روزنامه‌نگار

نویسنده

کارگردان

علاقه‌مند به توسعه‌ی کسب‌وکارها

نوشته بلاگ

چرا کافه شوکا برای من کار کرد؟

آبان ۱۰, ۱۴۰۲ عمومی
چرا کافه شوکا برای من کار کرد؟

یک روایت شخصی از چند کافه و چند آدم در عصر حاضر

 

قبل از این که دم در بیاوری یا سری توی سرها داشته باشی، خیلی باید اعتماد به‌نفس داشته باشی یا بچه‌پررو باشی که توی جمع‌های غریبه وارد شوی یا از آن سخت‌تر حرفت را بزنی یا با حرفی مخالفت کنی. من نه اعتماد به‌نفس داشتم نه بچه‌پررو بودم. سن کمی هم داشتم و چندسالی بود که به هر دری می‌زدم که خودم را به‌عنوان نویسنده جا بیندازم. برای من نوشتن مرضی بود که درمان نداشت. به‌عنوان یک مریض حرفه‌ای مطمئن هستم اگر همین امروز مرض نوشتن به جان شما بیفتد تا کل وجودتان را نگیرد دست از سرتان برنمی‌دارد. مرضی است شبیه بیماری ایدز در دهه‌های گذشته. یعنی وقتی بفهمی این مرض را داری هم زهره خودت آب می‌شود هم زهره دور و بری‌هات می‌ترکد و دیگر کسی برای معاشرت دور و برت نمی‌ماند. امروز فرهنگ جهان برای درک خیلی از بیماری‌ها بهتر شده و بیمار را جامعه پس نمی‌زند اما هنوز چیزهایی در جهان هست که شما را بیرون از گود نگه می‌دارد، بیرون از جامعه، وسط تنهایی و انزوا: چیزهایی شبیه نوشتن.

کافه‌نشینی چه در فرانسه قدیم چه در تهران قدیم در حکم آسایشگاهی بود برای همین بیماران منزوی. آنها که مرض نوشتن و فکر کردن داشتند و فکر می‌کردند حتما باید فکرهایشان را بنویسند و همین موضوع بیماری‌شان را لاعلاج می‌کرد.

در تهران سالهای منتهی به سال ۱۴۰۰ خورشیدی دو آسایشگاه معتبر برای اهل فکر احداث شده بود. یکی کافه نادری که امروز شبیه مجموعه تخت جمشید است و جز در و دیوارهای کهنه و چند ستون نصفه و نیمه از آن شکوه احتمالی هزاره خودش، چیزی برایش باقی نمانده است. بازدیدکنندگان وقتی وارد کافه نادری یا تخت جمشید می‌شود می‌فهمند جای مهمی آمده‌اند اما چیزی دستگیرشان نمی‌شود. چرخی می‌زنند چند عکس می‌گیرند و می‌روند.

آسایشگاه دوم کافه شوکا است. وضعیت کافه شوکا نسبت به کافه نادری قابل‌قبول‌تر است. باور عمومی این است که اگر می‌خواهی بیفتی وسط جریان روشنفکری و بیرون حلقه‌ها نباشی باید بروی کافه شوکا و این‌قدر بروی و بیای و سیگار بهمن کوچک دود کنی تا وارد یک جمع شوی.

فرق اساسی کافه نادری و کافه شوکا این است که کافه نادری در یک خیابان شرقی غربی است و کافه شوکا در یک خیابان جنوب به شمال. این موضوع حتما برای تحلیل‌های آبکی عالی است. مثلا جریان روشنفکری قبلا نگاه به شرق یا غرب داشته در حالی که در زمان کافه شوکا این نگاه تغییر یافته و مسیرش جنوب به شمال شده. یا وضعیت جغرافیایی کافه شوکا ثابت می‌کند نگاه روشنفکری دیگر از بالا به پایین نیست و و از پایین‌به‌بالا شده و این یعنی ارکان اجتماع را در نظر گرفته. یا همچین چیزهایی.

من سه بار کافه نادری رفتم. دفعه اول هجده ساله بودم و با یک دختر رفتم و حرف‌مان گل نینداخت. من ذهنم درگیر قهوه یونانی بود. قهوه یونانی همان قهوه ترک است ولی به جای آب با شیر درست می‌شود. از این منظر قهوه یونانی صددرجه بدتر از قهوه ترک دسته‌بندی می‌شود. آن‌همه لرد شناور در قهوه ترک را بردارید بریزید توی یک فنجان شیر، این معجون چیزی نمی‌شود جز یک فنجان گل غلیظ. اولین و آخرین باری که قهوه یونانی سفارش دادم همان دفعه اولی بود که رفتم کافه نادری.

دفعه دوم شاتوبریان سفارش دادم. دفعه اول پولم به شاتوبریان که گران‌ترین گزینه داخل دفتر غذایشان بود نمی‌رسید. سه نفر بودیم. دانگی سفارش دادیم، دانگی حرف زدیم، دانگی خندیدیم، دانگی از تاریخچه نادری گفتیم، دانگی با پیرمردهایی که می‌گفتند صادق هدایت را دیده‌اند حرف زدیم و آن‌ها هم دانگی جواب‌مان را دادند و از سرشان بازمان کردند.

دفعه سوم با مادرم رفتم. کلی خاطره از خیابان جمهوری (فعلی) داشت، کلی خاطره از چهارراه استانبول، کلی خاطره از هتل نادری. خوش گذشت.

در تمام مدتی که کافه نادری می‌رفتم مشغول نوشتن توی روزنامه‌ها بودم و تلاش می‌کردم به هر حال یک مجموعه داستان لعنتی چاپ کنم. اما نمی‌شد. بی‌سروزبان‌تر و درون‌گراتر و خام‌تر و بی‌اعتمادبه‌نفس‌تر از آن بودم که کاری پیش ببرم. مطمئن بودم کافه نادری برای من کار نمی‌کند.

این وسط یکی از دوست‌هام از شهرستان آمد و گفت قرار بگذاریم. گفتم کجا؟ گفت خانه.

تعجب کردم. گفتم من بین روز نمی‌رسم مهمان دعوت کنم خانه و گرفتارم. گفت خانه شما را نمی‌گویم. گفتم کجا پس؟ گفت خانه هنرمندان.

تا آن روز به خانه هنرمندان چنین نگاهی نداشتم. کسانی از ما جوان‌تر بودند که آن پارک و آن ساختمان‌های دولتی و شبه‌دولتی برایشان خانه شده بود. رفتم. رستوران گیاهی داشت. غذای گیاهی آن زمان همان غذای عادی بود که گوشت نداشت. خانه هنرمندان هم شبیه رستوران گیاهی خانه هنرمندان بود. هنر مورد پسند خانه هنرمندان هنر گیاهی بود. یعنی هر چیزی که به عنوان تفکر، اندیشه یا اعتراض یا انتقاد در هنر بود را از هنر حذف می‌کرد و به نمایش می‌گذاشت.

تاریخ خانه هنرمندان به تنهایی می‌تواند این موضوع را ثابت کند که سیاست‌های تنظیم بازار هیچ‌وقت جوابگو نیست.

آن روز هم من در رستوران گیاهی خانه هنرمندان خورشت گیاهی سفارش دادم یا همچون چیزی. رسما دو سه سالی بود که گیاهخوار بودم. آخرین وعده غذایی که به عنوان یک گیاهخوار خوردم همان غذا بود. یک وعده غذای گیاهی چقدر باید بد باشد که یک گیاهخوار حرفه‌ای را بی‌خیال گیاهخواری کند؟

امیدوارم نقش خانه هنرمندان هم همین‌طوری باشد و هنرمندان گیاهی را از زندگی نباتی منصرف کرده باشد.

هجده سالم که بود اردشیر رستمی را در گل‌آقا دیدم. سرخوش بود و گفت من بلدم توی همه کافه‌های جهان بنشینم و کار کنم. آن موقع نفهمیدم منظورش چیست. بعدها فهمیدم ترسی وجود دارد که مانع می‌شود وارد جاها شوی، مانع می‌شود در جاها جای خودت را پیدا کنی، مانع می‌شود که در یک جا خودت باشی و راحت باشی. چیزی که اردشیر بلد بود را من بلد نبودم. اعتماد به‌نفس می‌خواست که نداشتم.

مرض داشت توی بدنم منتشر می‌شد. چندسالی بکوب نشستم به نوشتن و خواندن. یک مجموعه داستان نوشتم. حسن نداشتن اعتماد به‌نفس در جوانی این است که شما را خانه‌نشین و منزوی می‌کند و این دو برای نوشتن ضروری است.

سال هشتاد و سه با یک پاکت حاوی صد و خرده‌ای صفحه آ ۴ از دفتر این ناشر به دفتر آن ناشر می‌رفتم. خوشبختانه هیچ‌کسی حاضر نشد مرقومات این قلم را مطالعه کند. برداشت خودم این است که از روی ظاهرم می‌فهمیدند باطنم چیست. وگرنه بدون گرفتن داستان‌ها و خواندن‌شان چطور متوجه می‌شدند که مزخرف نوشته‌ام؟ و به درد چاپ نمی‌خورد؟

سال هشتاد و چهار به کمک یک روانکاو اعتماد به‌نفس زیادی جمع کردم و کل پس‌اندازم را خرج دستمزد روانکاوی کردم و باقی‌ش را دادم کتاب داستانم را چاپ کردم. در واقع قبل از این که رسما نویسنده شوم قانونا ناشرمولف شدم. کتاب چاپ شد. هزار و دویست نسخه. روی کاغذ تحریر ۷۰ گرم. با جلد گلاسه مات که سلفون مات هم خورده بود و نور علی نور شده بود.

روزی که با یک وانت کتاب از چاپخانه راه افتادم سمت خانه، اولین مشکل حل شده بود. من نویسنده شده بودم با کتاب چاپ شده. اما مشکل دوم از راه رسیده بود. با هزار و دویست نسخه کتاب چه کنم؟

طبق روال قبل شرکتهای پخش هم مثل دفترهای انتشاراتی از روی ظاهر خودم و کتابم به باطن خودم و کتابم پی بردند و کتاب را قبول نکردند.

شروع کردم به هدیه دادن کتاب‌ها. سی و هفت نسخه هدیه دادم که مطمئنم سه نفرشان هم نخواندند. پانزده نسخه برای روزنامه‌ها و مجله‌ها فرستادم. سه جا خبر انتشار کتاب را چاپ کردند. دوتا از جاها، جاهایی بود که خودم آنجا کار می‌کردم و حتما روی رودربایستی گفتند سگ بر ضرر، پنجاه کلمه خبر انتشار کتاب این یارو رو چاپ می‌کنیم که موی دماغ‌مون نشه.

بعد رفتم کتابفروشی‌ها. سخت‌شان بود و طبیعی بود که شدنی نباشد از هر نویسنده بی‌سروپایی کتاب قبول کنند.

روزها سخت می‌گذشت. به قول نیچه یا کسی دیگر، نوشتن و کتاب چاپ کردن افسردگی پس از زایمان دارد. من علاوه بر افسردگی پس از زایمان، بدبختی آدمی را هم داشتم که دار و ندارش را داده و حالا گاوش دوقلو زاییده. به عنوان یک نویسنده کتاب نوشته بودم اما خودم ناشر بودم. این حالت که شما هم پدر باشید هم مادر و بچه‌دار شوید در جهان امر مرسومی نیست. نویسنده ناشرمولف چنین وضعی دارد. نیچه یا هر کسی دیگر که بوده اگر کتاب خودش را با پول پس‌اندازش چاپ می‌کرد جمله بهتری درباره وضعیت نوشتن می‌گفت. مسلما نمی‌گفت چاپ کتاب آدم را دچار افسردگی پس از زایمان می‌کند. لابد می‌گفت نوشتن کتاب، چاپ کردن کتاب با پول خود، تلنبار کردن کتاب‌های چاپ شده در خانه جلوی چشم‌تان، شما را قانع به خودکشی می‌کند.

عدل توی این دوران افسردگی و بدبختی پس از زایمان غیرطبیعی بود که یکی از دوستانم گفت چرا کتابت رو نمی‌بری کافه شوکا؟

گفتم من قید کافه‌نشینی رو زدم. کافه برای من کار نمی‌کنه.

گفت نمی‌خواد بری بشینی که. کتابت رو ببر بده یارعلی بذار توی کافه‌ش.

صبحش رفتم. فکر نمی‌کردم یارعلی کتابم را قبول کند از بس نه شنیده بودم. فکر هم نمی‌کردم اسمم به گوشش آشنا باشد. چندسال بود توی روزنامه‌ها می‌نوشتم اما خودم مطمئن بودم که تخم دو زرده‌ای هم نگذاشتم و ستون‌هایی که نوشتم مشق نوشتن بوده برام. از نوشتن در مطبوعات گفت و از مرض نوشتن. گفت پنج نسخه بده جا زیاد نداریم. من بیست نسخه توی کوله پشتی داشتم. پنج نسخه شمردم و دادم دستش. چهارتا از کتابها را چپاند لای ده‌ها کتاب گمنام و بی‌سرپرست دیگر، یک نسخه را هم این‌وری گذاشت که جلدش دیده شود. گفت یکی دو روز این‌وری می‌ذارم که ببینند.

تشکر کردم و رفتم تا چند سال بعد. بگویی نگویی اسم در کرده بودم. یکی دو کتاب هم لب چاپ داشتم. هر روز روزنامه می‌نوشتم. عشق می‌کردم.

با توکا قرار گذاشتم برای یک کتاب مشترک. عاشق طراحی بودم و توکا سلطان آن خطوط قوی و هاشورهای محکم بود. دلم می‌خواست دفتر طراحی‌هاش را بگیرم و از توی آنها طرح‌هایی پیدا کنم و داستان‌شان کنم. قرار شد برویم کافه.

خیلی هم اهل کافه‌نشینی نبودم. به خودم یاد داده بودم بنشینم خانه و بخوانم. گفتم کدام کافه؟ گفت شوکا. پیش یارعلی.

گفتم برویم.

دفعه دومی بود که یارعلی را می‌دیدم. مثل یک دوست قدیمی مثل همیشه سر صحبت را باز کرد. توقع داشتم یا تصورم این بود که می‌گوید بی‌معرفت کجا بودی؟ ولی اصلا حرفش یا لحنش به این سمت نرفت. انگار دیروز پیشش بودم و دیروز بود که کتابها را از دستم گرفته بود.

توکا دفترهای طراحی را ریخته بود توی یک کیسه مشکی بزرگ. هفهشده‌تایی بود.

رفت تا چند سال بعد. آن روز هم دوستی قرار گذاشت کافه. بعد از چند سال گفت هم را ببینیم. فکر کنم محمدرضا بود. گفتم کجا؟ گفت شوکا. بریم پیش یارعلی. گفتم برویم.

دفعه سومی بود که یارعلی را می‌دیدم. مثل یک دوست قدیمی مثل همیشه سر صحبت را باز کرد. توقع داشتم یا تصورم این بود که می‌گوید بی‌معرفت کجا بودی؟ ولی اصلا حرفش یا لحنش به این سمت نرفت. انگار دیروز پیشش بودم و دیروز بود که کتابها را از دستم گرفته بود.

دفعه چهارم تنها رفتم. رفتم پیش یارعلی. گفت

دفعه دهم یا بیستم بود. یک بار گفت: فکر می‌کردی یک جوان یک‌لاقبا از مسجدسلیمان پا شود بیاید یک خیابان توی پایتخت را بین‌المللی کند؟

گفتم چطور؟

گفت توی کتابچه‌های مسافرتی و مجله‌های گردشگری خارجی اسم خیابان گاندی را به‌عنوان محل تماشا می‌آورند و دیدنی‌ترین جای این خیابان را می‌نویسند کافه شوکا.

یارعلی برای من ستودنی بود چون بینارشته‌ای بود. بلد بود بین نوشتن و روشنفکری و جمع‌نشینی و معاشرت خوش باشد و قشنگ زندگی کند. کیف هم می‌داد هر وقت می‌دیدی اسفند یا ارسطو، وسط نسلی که پرچمش اعلام استقلال نسبت به خانواده و پدر بود، پرچمدار پدر بودند و کافه شوکا را می‌گرداندند.

دفعه آخر انگار همان دفعه اول بود که دیدمش. بلد بود زمان را ببرد و گذشته را به لحظه بدوزد.

گفتم: این را به یاد داری که نوشته بودی «اینجا پاتوق یه مشت آدم گمنامه که تا یکی‌شون معروف می‌شه می‌دونه که دیگه نباید پشت سرش رو نگاه کنه، چون می‌دونه اینجا هیشکی حوصله آدم‌معروف‌ها رو نداره.»

گفت همه معروفند. فقط به‌موقعش باقی هم می‌فهمند که این بابا معروف بوده.

گفتم هیچ کافه‌ای برای من کار نکرد. کافه شوکا برای من کار کرد.

گفت پس یادته.

خندید. خندیدیم.

سلطان جملات قصار بود. بلد بود با نویسنده‌ای که از همه نه شنیده طوری صحبت کند که وا ندهد و بچسبد به نوشتن.

درج دیدگاه